من چقدر خوشحالم
سلام سلام پسر نازم ببخشید که خیلی دیر شد واسه پست جدید بجاش با کلی خبر اومدم
اخه به صورت کاملا یهویی و بدون برنامه قبلی خونمونو جابجا کردیم
بله بله والا ما هنوز خودمونم تو شکیم اخه همه منتظر بودیم که مامان جون و باباجون جابجا بشن و بیان کرج اما انقدر اون اقاهه که خونشونو گرفته بد قولی کرد که دیگه همه خسته شدیم و این وسطا چون من باهاشون هی میرفتم بنگاه واسه پیدا کردن خونه دلم خیلی هوس جابجایی کرده بود اخه خونمون دیگه واسمون کوچیک بود و شما اصلا جایی واسه دویدن نداشتی و حتی من واست از اون کامیون گنده ها که خیلی دوست داشتی هم نمیتونستم بخرم
اما یه شب با بابایی نشسته بودیم بهش گفتم میای عکس خونمونو بذاریم تو دیوار شاید فروش رفت (اخه همه میگفتن خرید و فروش خیلی سخت شده و بازار خوابیده) خلاصه عکس گذاشتن همانا و همون هفته فروخته شدن خانه همانا و جالب اینکه خانم خریدار کلا 3 هفته وقت داشت واسه جابجایی و حالا تو مارو مجسم کن نمیدونستم وسیله جمع کنم یا دنبال خونه بگردم یا دنبال کارای وام گرفتن باشم و خلاصه این 3 هفته پر از استرس تموم شد و ما یه خونه قشنگ که سالن خیلی بزرگی داره پیدا کردیم البته چون بتونیم خونه نوساز بگیریم یه کم راهمون دور شده و از مرکز شهر و خاله لیلا و راه تهران یه کم دور شدیم اما بجاش خونمون خیلی قشنگ و بزرگ
واسه همین خیلی وقت ندارن فعلا این خبر رو داشته باش تا سر فرصت بیام خبرمهم بعدی رو بگم
ادرین مامان روز اسباب کشی